مدرسه علمیه امام خمینی "ره " آشتیان
واسه خدا خوشگل کار کن
واسه خدا خوشگل کار کن
شنبه 97/04/23
?آخرین دیدار
یک ساعت قبل از اینکه محسن اعزام بشود، مادرم با من تماس گرفت و گفت که محسن دارد به سوریه می رود، همان لحظه اشک از چشمانم جاری شد و فوراً خودم را به منزل پدرم رساندم. تا با محسن خداحافظی کنم، ما خیلی گریه و زاری میکردیم؛ اما محسن واقعاً صبور بود و عاشقانه بهسوی شهادت رفت.
? مریم حججی (خواهر شهید)?
برای شادی روح شهدا #صلوات
چهارشنبه 97/04/20
خدای من!
جهادخیلی قشنگ است
فقط سختیهایش را نبینید،زیباست!
فوقالعاده است!
شهید میثم نظری یکی از شهدای مدافع حرمی ست که بدنش را هم نیاوردند؛ چون بدنی نداشت که بیاورند. میگفتند:چیزی نبودکه بیاوریم!
بابایش میگفت:«در کار وکاسبی درخیابان جمهوری که تعمیرکار موبایل بود، بین همه مشهور به «حلالخوری» شده بود. یک قِران پول اضافی از کسی نمیگرفت. گفته بود که من میخواهم به سوریه بروم و یک مدت هم برای تمرین و آموزش میرفت؛ آموزشهای سخت! بابایش میگفت: خیلی دیروقت میآمد. من خوابیده بودم، میآمد میگفت: «بابا، بابا!» وقتی میدید که من خوابیدهام، مرا بوس میکرد و میرفت. و من گاهی که بیدار بودم، اخم میکردم که «چرا اینقدر دیروقت آمدهای؟ چرا اینموقع آمدهای؟!»
میگفت: وقتی خبر شهادتش را آوردند،خیلی دلم گرفته بود. یک شب خیلی منتظر شدم، یعنی دیگر نمیآید؟ بعد میگفت: خدا شاهد است، یکدفعه چشمهایم رابازکردم و دیدم که توی اتاق است!لبخندمیزد ومن بیدار بودم!اوگفت:«بابا…»
یک لبخندی به من زد،اصلاً غمش ازدلم رفت. لذااین پدرشهیدپیراهن سیاه نپوشیده بودومیگفت:«آن لبخند، کارخودش را کرد»
شنبه 97/04/16
#میم_مثل_مادر
#میم_مثل_محمد
آرام و بی صدا و عاشقانه سر مزار دلبندش نجوا میکرد..
دلش حزین بود اما لبخند شیرینش به دلم گرمایی داد دلچسب…
آنقدر که گستاخی کردم و لحظاتی کنارش نشستم تا در سوز زمستان؛ جانم را گرم به حضورش کنم.. منِ بی سر و پا؛ سر تا پا گوش شدم تا از محمدش بشنوم…
از محمدش..آن بزرگمردِ دهه هفتادی گفت..
از اینکه تازه بیست سالش تمام شده بود که عشق جهاد به سرش زد…
از اینکه چه زود بزرگ شد و مادر را در ناباوری رفتنش مبهوت گذاشت و رفت…
از سَر و سِرّی که محمد با بی بی حضرت رقیه سه سالهی ارباب داشت…
از آن شب هیئت که محمد بیست ساله در آن شب شهادت حضرت رقیه؛ سر و صورت زخمی به منزل برگشت و در آن شب؛ شیدایی اش را خریدند و بعد از دوماه آسمانی شد..
از لحظات فراق در آن شب سرد سردخانه گفت که همهی وجودش آرامش بود و افتخار…
از آن زخم صورت محمد گفت که نشان پدر داد و گفت : این همان یادگاری آن شب هئیت است که مدال افتخار و لیاقتش شد …
پرسیدم چطور این همه آرام بودید و دریغ از یک قطره اشک؟ و پدر شهید آن صلابت را از کجا آورده بود در آن لحظه ی حساس و کمرشکن فراق جگرگوشهاش؟ گفت: آن لحظه فقط دوست داشتم دل سیر نگاهش کنم ..
تا به حال اینقدر دقیق صورتش را ندیده بودم..
چه رشید و بزرگ شده بود..درچشم من ؛ و چه دوست داشتنی تر و مردتر از همیشه …
آن لحظه فقط ناباورانه خدارو شکر میکردم که به پسرم لیاقت شهادت داده بود..
مدام از آقا تشکر میکردم برای خریدن فرزندم…
به استقبالش با لباس سفید آمدم همانطور که میخواست؛ همانطور که دوست داشت و سفارش کرده بود قطرهی اشکی نریختیم…
آدم برای هدیهای که پیشکش ارباب میکند گریه نمیکند!!!
#شهید_سید_محمد_حسینی گلی از گلستان فاطمیون.
دوشنبه 97/02/24
دعای مـــادر …
نیمه شب بود….
احساسکردم کف پام خیس شد!
نشستم ،دیدم حسینِ !!
کف پامو مےبوسید !
گفتم :مادر چیکارمےکنی!؟
اشڪش جاری شد.
گفت : مادر ! دعاڪن
مثل امام حسین بدنم تکهتکه شه و چیزیش برنگرده…
اشڪم دراومد…?
بار آخری بود ڪہ مےدیدمش گلولهٔ تانک نشست
بہ سینش فقط یہ تکه از استخون پاش برگشت…
✍راوی : مادرشهیـد
#شهیدسردار_حسین_ایرلو #فرمانده_گردانتخریب_لشکرالمهدی